to my old memories...
همچون شهاب ميگذرم در زلال شب
از دشت هاي خالي و خاموش
از پيچ و تاب گردنه ها قعر دره ها
نور چراغها چون خوشه هاي آتش
در بوته هاي دود
راهي ميان ظلمت شب باز ميكند
همراه من ستاره غمگين و خسته اي
در دور دست ها
پرواز ميكند
نور غريب ماه
نرم و سبك به خلوت آغوش دره ها
تن ميكند رها
بازوي لخت گردنه پيچيده كامجو
بر دور سينه هوس انگيزه تپه ها
باد از شكاف دامنه فرياد ميزند
من همچون باد مي گذرم روي بال شب
در هر سوي راه
غوغاي شاخه ها و گريز درخت هاست
با برگ هاي سوخته با شاخه هاي خشك
سر مكشند در پي هم خارهاي گيج
گاهي دو چشم خونين از لاي بوته ها
مبهوت مي درخشد و محسور مي شود
گاهي صداي واي كسي از فراز كوه
در هاي و هوي همهمه ها دور مي شود
اي روشنايي سحر اي آفتاب پاك
اي مرز جاودانه نيكي
من با بميد وصل تو شب را شكسته ام
من در هواي عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شكنج راه
سوي تو بال و پر زده ام در ملال شب
0 Comments:
Post a Comment
<< Home